رمان «تهوع» اثر ژان پل سارتر
نوشته شده توسط : Kloa

روایت ادبی روان‌کاوانه
۱. خاطرات در قاب‌های سرد بوویل
بوویل شهر کوچک و یکنواختی است؛ خاکستری و خفه. آنتوان در این شهر گم شده و تنها به نوشتن خاطراتش مشغول است. انگار ذهنش به وسواس افتاده: مرور لحظه‌های عادی و بی‌اهمیت، با نگاهی وسواس‌گونه و بیمار. او از اشیاء می‌نویسد، از آدم‌ها، اما هر چه بیشتر نگاه می‌کند، چیزها کمتر معنا می‌دهند. ذهنش پر از جزئیات خفه‌کننده است که هیچ درکی از آن‌ها ندارد. بوویل مانند کابوس تکرار است؛ تکرار روزمره، تکرار پوچی. و آنتوان همچون بیمار روان‌نژند، نمی‌داند چگونه رهایی یابد.

۲. تهوع؛ اختلال حسی یا بیداری ذهنی؟
وقتی آنتوان به درختی نگاه می‌کند و دچار تهوع می‌شود، به نظر می‌رسد دچار بحران عصبی شده است. اما این تهوع، فراتر از بیماری جسم است؛ نوعی اختلال در شناخت و درک جهان. ذهنش دیگر قادر نیست معنا را در اشیاء بازسازی کند. آن‌چه می‌بیند، «خام» و «لخت» است. تجربه‌ای شبیه گسست روانی. این تهوع، شکافی در نظم آشنای دنیا ایجاد می‌کند. آیا این تهوع، آغاز جنون است یا لحظه‌ای از بیداری حقیقی؟ آیا او روان‌پریش شده یا تنها کسی‌ست که دیگر نمی‌خواهد خود را فریب دهد؟

۳. بیگانگی از انسان‌ها؛ قطع عاطفی
او حتی وقتی با آنی ملاقات می‌کند، دیگر نمی‌تواند عاشق باشد. حرف‌هایش تهی، صداها پژواک بی‌روحی در فضا. هیچ حس انسانی باقی نمانده است. رابطه‌ها برایش بدل به کلیشه‌های تکراری شده‌اند. حتی غریبه‌ها، بی‌تفاوت و مکانیکی‌اند. او در میان مردم، تنهاتر از هر زمان است. دیگر نمی‌تواند نقش بازی کند؛ حتی نقش دوست، نقش عاشق، نقش شهروند. نوعی قطع عاطفی کامل با جهان و دیگران. گویی سیم‌های ارتباط انسانی‌اش سوخته‌اند و فقط نگاه می‌کند، نگاهِی سرد و بی‌احساس.

۴. تهوع به مثابه آیینه خودشناسی
اما تهوع فقط نفرت از دنیا نیست؛ لحظه‌ای‌ست که آنتوان خود را می‌بیند. خودِ بی‌نقاب، بی‌اسم، بی‌تاریخ. او دچار تهوع از خویشتن می‌شود. دیگر نمی‌تواند با نام، شغل، خاطره، حتی با بدنش یکی شود. همه چیز لغزنده و ناپایدار شده است. در واقع تهوع، فروپاشی «خودساخته»‌ی انسان است؛ آن منِ خیالی که جامعه، تاریخ، خانواده بر او تحمیل کرده‌اند. وقتی این نقاب‌ها کنار می‌روند، آن‌چه باقی می‌ماند، تهوع‌آور است: پوچی مطلق.

۵. فرار از روایت، فرار از خلاقیت
آنتوان از نوشتن متنفر است، از کتاب، از نویسنده شدن. چون می‌داند داستان هم دروغ است. داستان می‌خواهد نظم بدهد، درحالی‌که او حقیقت را بی‌نظم می‌بیند. اما در دل همین نفرت، بذر نجات هم هست. او می‌خواهد رمانی بنویسد که پر از سکوت و تهی باشد، نه شخصیت، نه پیرنگ، فقط حسِ بودن. او در مرز میان فروپاشی روانی و آفرینش قرار دارد. باید بنویسد تا زنده بماند. اما نوشتن برایش نه امید، بلکه شکنجه‌ای مدام است.

۶. پناه به خلأ، آغازی تازه؟
در پایان، تهوع برای آنتوان نه پایان، بلکه یک آغاز است. آغازی تلخ، در جهانی بی‌معنا. او تصمیم می‌گیرد «پذیرا» شود: نه بجنگد، نه فرار کند، بلکه با خلأ بماند. می‌خواهد رمانی بنویسد؛ نه برای پر کردن تهی‌بودن، بلکه برای زیستن در آن. او دیگر دنبال نجات نیست، فقط می‌خواهد حقیقت را لمس کند، هرچند تلخ باشد. این انتخاب، پذیرش کامل پوچی‌ست، اما شاید هم گامی در مسیر خلاقیت.

 





:: بازدید از این مطلب : 3
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1404 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: